The diary of doctor

اینجا پر از منه و رویاهام . به دنیای من خوش اومدید

برای نسیمم

  • ۰۰:۴۳

اولین ها زیاد داشتم ولی برای من این اولین با همه ی اولین ها زمین تا آسمون تفاوت داشت. مگه چند بار میشه تو یه روز شوکه شد تعجب کرد عشق کرد و ترسید و با خوشحالی و ناراحتی یه دختر بچه خوشحال و ناراحت شد؟ امروز بارها با خنده ی نسیم خندیدم و با دردش درد کشیدم. الان قلبم در رقیق ترین حالت ممکنه و احساساتم در حال فوران از ذهنم و قلبم.

فارغ از حس و حال من اومدم که از نسیم بگم. نسیم معصومی نیک یه دختر بچه ۸ ساله مبتلا به بیماری پروانه ای از مرکز بهزیستی کوثر. نسیم من قشنگ ترین و باهوش ترین و شیرین ترین و قوی ترین دختر بچه ی روی زمینه. وقتی بهم گفتن که قراره سرپرستی سه تا بچه که یکیشون پروانه ای و دوتای دیگه کند ذهن هستن رو به عهده بگیرم اصلا تصورش هم نمی کردم امروز اینجوری پیش بره. فریده و محدثه با وجود بیماری خودشون از پس کاراشون بر می اومدن و بزرگتر از نسیم من بودن. ولی نسیم بود که هر لحظه بیشتر منو عاشق خودش می‌کرد.

اولش با خودم فکر میکردم که باید با یه دختر گوشه نشین و ساکت که جدای از بقیه بچه ها افتاده همدردی کنم و تلاش کنم برای ارتباط گرفتن و ناموفق بمونم. ولی نسیم خط بطلانی شد روی همه ی تصوراتم. نسیم خودش آماده ی ارتباط گرفتن بود. خودش همه ی محدودیت هاش رو می دونست و به شدت درک می‌کرد. وقتی ازش پرسیدم دوست داری چه کاری انجام بدی؟ و گفت کاردستی درست کنم. همونجا بود که فهمیدم قراره لحظه به لحظه بیشتر از قبل شوکه ام کنه. 

نسیم عزیزم به شدت باهوش و خلاقه.  با اینکه انگشت هاش بهم چسبیده است ولی عاشق کاردستی درست کردنه. وقتی بچه های دیگه داشتن بازی میکردن نسیم کوچولوی قشنگم یه گوشه می نشست و بدون خستگی و با عشق یه عالمه کاردستی و اوریگامی درست می‌کرد و لذت می‌برد. شاید باورش براتون سخت باشه همونطور که تا قبل از این برای من بود ولی نسیم کاملا خودش رو پذیرفته بود و خیلی زودتر از بقیه اوریگامی ها رو یادمیگرفت و انجام می‌داد.  

تمام تلاشم این بود که نسیم بین بقیه بچه ها باشه و همینطور از برخورد محکم یا زمین افتادنش جلوگیری کنم. نمی دونید هر تماسی که باهاش میشد تو دل من غوغایی بود و حتی اگر درد نمی کشید بازم نگرانش میشدم. با این وجود نسیم قشنگ من عاشق این بود که بگه هر کی زودتر برسه! و خودش جلوتر از بقیه با قدم های کوچیکش شروع کنه به دویدن. وقتی بهش می‌رسیدم از فرط هیجان می خندید که الهی فدای خنده هاش بشم! 

شده تا حالا تو یه لحظه هم خوشحال باشی هم تو دلت نگران و ناراحت و خودت رو هزاران بار لعنت کنی که کاری نمی تونی برای خنده یه کی دیگه بکنی؟ 

نسیم مثل بقیه بچه های بهزیستی کوثر پدر و مادر نداره.ولی نسیم من خیلی قویه خیلی خیلی بیشتر از دختر بچه های ۸ ساله معمولی. وقتی ازش پرسیدیم که نسیم خانوم چه آرزویی داری؟ خیلی واضح و ساده گفت خوب بشم! 

همین جمله اش بس نیست برای اینکه بمیرم و زنده بشم؟ منی که نمی دونستم چی باید بهش بگم الان چه واکنشی نشون بدم. با جمله اش قلبم درد گرفت و لبخند زدم سوختم و لبخند زدم. لعنت با این بیماری لعنت به منی که کاری از دستم بر نمیاد تا از شر این بیماری نجاتش بدم! چجوری می تونم آرزوش رو برآورده کنم براش اخه؟ 

اصرار کردیم که یه آرزوی دیگه هم داشته باشه اخه می خواستیم براش برآورده کنیم وقتی گفتیم اسباب بازی و عروسک و چیزای دیگه چی دوست داری؟ نسیم جانم اصلا در قید و بند این چیزا نبود. گفت همه اش رو دوست دارم. براش فرقی نمی‌کرد. 

موقع نوشتن اسمش متوجه شدم که فامیلی که بهزیستی براش انتخاب کرده فامیلی منه و الحق که نسیم من پاک ترین و معصوم ترین و نیک ترین نسیم توی دنیاست! وقتی میگم امروز احساسات هر لحظه در من موج میزد اغراق نمیکنم. نمی دونستم تعجب کنم خوشحال باشم یا چی. من حسم و نفسم بند حس نسیم شده بود! و از همین الان به شدت دلم براش تنگ شده و نمی دونم چجوری قراره دوری ازش رو تحمل کنم !

قبل از این که مستقیم با نسیم آشنا بشم چیزی که تن و بدن و قلبم رو به رعشه انداخت همخونی و همراهیش موقع خوندن سرود سلام فرمانده بود . 

همین الان وقتی چشمام رو می بندم می تونم نسیم  رو چند صندلی جلوتر از خودم ببینم که با اون قد کوچیکش سر پا وایساده و دستای کوچیک پوست پوسته شده و قرمزش رو تا جایی که تونسته بالا گرفته و میگه: خودم سردارت میشم!

اگر این صفحه الان توی دفتر خاطرات بود برگه پر از رد اشک شده بود. 

خدایا من چیکار کنم اخه؟ چجوری قربون این بچه برم چجوری فداش بشم که خدا رو خوش بیاد؟  

مشکل ما آدما اینه که فقط ادعامون میشه تا دوتا کار خوب میکنیم سریع علم یزید به دست میگیرم و تو چشم همه فرو میکنیم. می خواستی سرباز امام زمان بشی اره؟ کجای کاری که این دختر سردارش شده! تا وقتی نسیم و امثال نسیم هست مگه ما هم دیده میشیم؟ قربون تک تک زخم های روی بدنش بشم من! قربون دست های خوشگل و کوچولوی نسیمِ مائده !


+عکس خودم و نسیم و آرزوی نسیم رو میزارم اینجا که هیچ وقت از دستشون ندم!

+نمی خواستم بعد دو سال اینجوری برگردم ولی احساساتم از کنترل من خارج شده!




Mood🍁

  • ۱۸:۵۱

این روزا هوا یه جوری خوبه که قشنگ دلتو آب کنه. همش بارون و سرما و لذت. دوس داشتم برم بیرون از هوا لذت ببرم . خیس بشم زیر بارون. قدم بزنم و نفس عمیق بکشم. دونه دونه ی قطره های سرد بارون رو روی پوست صورتم حس کنم.

دلم برای اون قیافه های نمکی سرمازده با نوک بینی های قرمز و مژه های خیس از آب بارون تنگ شده. وقتی که در حال منجمد شدن میرسی خونه و مستقیم میری سمت بخاری که یخ ات آب شه. اون لحظه هایی که هم دوس داری گرم شی و هم دلت نمیاد از هوای پاییزی بیرون دل بکنی. حیف که نمی تونم برم و از این چیزا لذت ببرم. به جاش باید بشینم پای درس هیستولوژی جذابم(وی مسخره میکند) و صدای شر شر بارون رو از پنجره بشنوم و به این فک کنم که این تدریسا رو کی میرسم تموم کنم بلکه بتونم یکم از این هوا تا تموم نشده لذت ببرم. 

جاهای مختلف شهر رو شسته شده از آب بارون تصور میکنم.درختایی که خیس شدن و آب از شاخه ها شون چکه میکنه.برگ هایی که شبنم بستن. صدای حرکت ماشین ها روی آب جمع شده تو گودال ها. آبی که از ناودون ها میریزه تو پیاده رو و مردمی که زیر چتر و با سرعت راه میرن تا زودتر به خونه اشون برسن. بزارید از بوی خاک خیس خورده نگم🤦‍♀️🥺😭قابلیت اینو دارم که مست کنم باش.

امروز کلی فانتزی چیدم بلکه بعدا بتونم اجراشون کنم. من که نتونستم برم بیرون تصمیم گرفتم بدون هیچ آمادگی و ذهنیت قبلی بنویسم. 

خدایا اخه چرا انقدر بارون رو خوشگل و لذت بخش آفریدی که من دلم آب شه؟

این هوا یه من می خواد و یه خیابون خلوت و یه یاسی که بتونیم زیر بارون دیوونه بازی در آریم بدون اینکه تصور شه منگولی چیزی هستیم.

به جاش تنها کاری که تونستم بکنم اینه که تا حد ممکن از پنجره خم بشم بیرون تا یکم بارون بخوره بهم و اینکه پنجره رو تا ته باز بزارم تا اتاقم پر بشه از موسیقی بارون و عطر سرمای پاییز🍁🍂

نمی دونم این علاقه شدید به بارون و بارونی شدن از اینکه متولد تابستونم میاد یا اینکه شهر ما اکثرا بارونی نیست یا چیز دیگه. ولی هر چی که هست الان بدجور دوست دارم لذت ببرم و انگار یکی دست و پامو بسته که من نرسم بهش۰

خلاصه که از این روزای بارونی برای همتون آرزو میکنم.🌧🌈☔💧


  • ۱۷۹

از تو برای تو می نویسم🌸

  • ۱۶:۰۵

می خوام از یه آدم خاص بگم ، یکی که تو هیچ کدوم از خاطراتی که تا الان نوشتم نبوده و همزمان تو همش بوده. یکی که با اینکه پیشم نیست ولی همیشه هست . با اینکه دلتنگشم ولی نبودشو حس نمیکنم .

اون زیبا ترین پارادوکس زندگیمه ! 

کسیه که وقتی باهاشم گذر زمان رو حس نمیکنم ، وقتی هست همه ی چیزای بد میره 

یا به قولی " تو محدوده نفساش غصه نمیپره " 💜💙

امیدوارم همچین آدمی رو کنارتون داشته باشید

تا قبل از این اگه از من میپرسیدید که عشق چیه ، سفت وسخت میگفتم که وجود نداره 💥. مگر عشق مادر به فرزند و عشق خدا به بنده و بالعکس . 💚

ولی الان میگم که باید تجربه کنی تا بفهمی . 🌙🌸

اره من یه عشق پیدا کردم ، عشقی که نه از جنس مادرانه اس نه از جنس بندگی و نیاز و نه از جنس شهوت و هوس . 

اون دختری که با اون همه اطمینان میگفت کسی وجود نداره که با همه خوبی ها و بدی هات دوستت داشته باشه و همیشه در کنارت باشه ، دیگه الان تسلیم آتش عشقی ❤شده که نمی دونه چجوری توصیفش کنه .

اصلا نمی دونم چجوری شروع شد🤔 . از کجا و کی وارد زندگیم شد🤷‍♀️ . خودمم اولش نمی دونستم که چه معجزه ای در انتظارمه😅 . ولی اون از اعماق رویایی ترین رویا های شبانه ام پیداش شد 💫🌠🌌. از بوی گلی🌸 که به شدت بهش علاقه دارم اومد تو قلبم💙 . بدون اجازه وارد دلم شد و من تا به خودم بیام دیدم که برای خودش تو دلم جا باز کرده . 

این تصاحب یهویی نبود و حتی از قصد نبود . ولی اتفاق افتاد . روز به روز بیشتر تو دلم جا باز میکرد و یه روز دیدم که دیگه قلب من برای خودم نمی تپه . یه کسی هست که به شوق اون می تپه .💙🌸

ذهنم پر از اون بود و اتفاقایی که برام تعریف میکرد و براش تعریف میکردم 🌈

اون کسی بود که من پیشش خودم بودم . بی تعارف و بی شیله پیله . خوده خوده واقعی من که از بیان احساسات و افکار و اتفاقات روزمره ام براش نهایت لذت رو میبردم . 😊

کسی که در همه ی موضوع های فکری ام بهش رجوع میکردم و کمک می خواستم ازش. چه درس ، چه تنفر ، چه اشتباهاتی  که انجام میدادم . همه رو بدون کوچک ترین نگرانی از قضاوت یا محکوم شدن بهش میگفتم . 💜🌙

نمی دونم این چیزا رو حس کردید یا نه ، ولی فهمیدم بزرگ ترین نعمت و لطف اون بالایی نصیبم شده . 🌸🌸🌸

بزرگ ترین نعمت چی میتونه باشه غیر از این؟ پول ؟ خانواده؟ سلامتی ؟ هوش؟

من بهتون میگم بزرگترین نعمت عشقه ❤. اینه که تو دوسش داشته باشی و اونم دوستت داشته باشه . 

که مواظب هم باشید و نگران هم بشید . تو سختی ها پشت هم باشید که هیچ چیزی در برابر عشق و اعتماد شما مقاومت نکنه .🌸🌙

من فهمیدم که نمیشه عشق رو پیدا کرد ، این عشقه که در لباس یه ادم پیداتون میکنه . یواشکی و آروم میشینه کنارتون و تو دفتر زندگیتون 📖با دست خط خودش مینویسه :

من پای تو ماندم که به اثبات رسانم                 تو ماه ترین دختر این بوم و دیاری

بعد از اون دیگه لذت بود و لذت و لدت .....💫

حتی وقتایی که جر و بحث میکنید ، آتیش میگیرید و ناراحت میشید . وقتایی که با هم کنار هم و زیر بارون لطیف پاییزی🌧🍁 راه میرید و از هر دری برای هم میگید .

وقتی تو سرمای زمستون 🌨❄کنار پنجره بیرون رو نگاه میکنید و غافل از دنیای کوچیک آدما میشید. انگار که شما اصلا انسان نبودید و نیستید . تو یه دنیای جدا از بقیه زندگی میکنید. 

وقتایی که تو بهار🌱☘⚘ زیر شکوفه های یاس🌸 میشینید و در حالی که غرق بوی یاس زیر بینی اتون شدید از آیندههای دور حرف میزنید . از اهداف و آرزو های قشنگی که امید دارید به واقعیت بپیونده ! 

زمانی که وسظ گرمای تابستون🌻 با خنده و شوخی تو سایه میشینید و فالوده می خورید ، غافل از اینکه شاید این اخرین باری باشه که همو میبینید :(

این عشق چهار فصل ما پایدار باشه همیشه ! ☘🍁🌻❄

در  رند ترین تاریخ قرن ! آدمای مختلف کارای متفاوتی میکنن. برای مائده ی سال های پیش ، این روز یه روزی بود مثل بقیه روز ها . ولی برای دختری که عشق رو پیدا کرد ، تو رو پیدا کرد ، یاس ماه🌸🌙 رو پیدا کرد ، امروز یه خاطره میشه ! یکی از هزاران خاطره قشنگی که با هم داریم :) 

شاهد عشق🌙 ماه و🌸 یاس باشید ! 

www.mahyas18.blog.com 

 

destiny day 2

  • ۱۷:۲۷
14:30 جمعه
سر جام پهلو به پهلو میشم و به خانواده ای که از خستگی غش کردن نگاه میکنم👀.
انقدر خسته بودن که انگار اونا جای من کنکور داده بودن .صدای خر و پف بابام و تیک تاک ساعت سکوت رو میشکست.
دوباره سعی میکنم بخوابم ولی از نیم ساعت پیش که خانم حسینی زنگ زده بود و از گریه کردن تراز بالا ها و سختی آزمون برام گفته بود ، دیگه خوابم نمیبره.بگدریم از اینکه چقدر فک کردن من خراب کردم ولی بروز نمیدم و نتایج که بیاد مشخص میشه. البته حسینی جانم یه حدس ریزی هم راجب اینکه آزمون رو مدیریت کردم میزنه.
وضعیت یه جوری شده که خودمم فکر میکنم خراب کردم ولی خودم حالیم نیس🤦‍♀️.
چشمامو میبندم و صحنه های امروز رو دوباره تو ذهنم مرور میکنم.

                                                                   ***
تقریبا نیم ساعته که از تایم شروع آزمون گذشته و ما همچنان بیکار روی صندلی نشستیم .
کل وسایلم رو چیدم روی یه پلاستک رو یه زمین . یا به عبارتی بند و بار مو بساط کردم که به همه چیز راحت و سریع دسترسی داشته باشم . هر از گاهی هم دو تا بادوم و پسته میندازم دهنم که انرژی  ذخیره کنم .
دیگه همه جوره آماده شدم که وقتی سوالات به دستم رسید با نهایت سرعت شروع کنم.من و سه نفر دیگه تو یه کلاس 12 متری افتادیم  و هر کدوم یه گوشه برا خودمون کز کردیم .🥺😐
برای بار سوم نوشته رو صندلی رو می خونم . اسمم و عکس خوشگلم که برام چشمک میزنه D: 
( کدوم عکس شناسنامه ای خوشگله اخه؟ ساقی ام کارش درست بوده😉😅  )
برگه رو پشت و رو میکنم و خود اظهاری که همون اول نوشتم رو مرور میکنم.عادتم شده بود .
برای آزمون های کانون هم همیشه بالای برگه نظر سنجی خود اظهاری می نوشتم.
یه جایی خوندم که نوشتن احساسات و اطمینان از دانسته هات قبل از آزمون باعث میشه از میزان استرس کم بشه و نتایج بهتری بگیری .
بزارید واقعیت رو بگم. آدمی در اون لحظه حاضره هر کاری برای موفقیتش انجام بده.
وقتی آزمون شروع شد از سختی درس ادبیات یکم ترسیدم ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم و به این فکر کنم که برای همه این درس سخته.
سعی کردم روش های تست زنی که قبلا بار ها تمرین کرده بودم و ترتیب درس هایی که باهاش کنار اومده بودم رو حفظ کنم.
دیگه بزارید ادای کاظم قلم چی رو در نیارم و از روش های اجی مجی خودم براتون نگم(وی چشمک می زند و می خندد😉😁) 
پاسخنامه که از دستم کشیده شد با آرامش نفسمو بیرون دادم و وسایلمو جمع کردم. 
پامو که از سالن امتحان بیرون گزاشتم یه دفعه یه چیزی محکم بهم برخورد کرد و سفت بهم چسبید. خب میریم که فیلم هندی رو داشته باشیم😅
با زور ملیکا رو از خودم جدا کردم و پیش بقیه رفتیم. فهمیدم که خانم حسینی دو بار زنگ زده و چون آزمون دیر تموم شده فک کرده من خراب کردم و زنگ نمیزنم.بعد از اینکه راجب کل آزمون اظهار نظر کردم رضایت به رفتن دادن😶
تو ماشین بود که یه چیز عجیب شنیدم.
مثل اینکه وقتی من داشتم آزمون میدادم ،مامان هم تو پارک داشته تشویق میکرده و هیع میگفته:این سوالو رد کن وقت گیره. بلد نیستی نزن و روش وقت نزار. سرعتی برو. استراحتتو داشته باش .و زمان نقصانی برو. 
خلاصه که یه عالمه از این جور چیزا میگفته و یقین داشته که به من الهام میشده😅😁یا مثلا میگفته که الان عربی رو تموم کرد رفت زبان .🤦‍♀️😄
اینجا بود که فهمیدم من به کی رفتم😁
                                                    ***
باورم نمیشه که الان درس ندارم که بخونم. یه حس آزادی و رها شدن خاصی دارم.
بلاخره میتونم برم و دلارام کوچولوی خاله رو ببینم😍

destiny day 1

  • ۲۱:۴۲

تعداد سوالات زیاد بود و زمان کم.وقت کافی نداشتم.سر و صدا و استرس جو به حدی بود که نمی تونستم خب تمرکز کنم.🥺

سالن انگار مراقب نداشت.فرمول ها یادم نمیومد.سوال ها رو تند تند رد میکردم.دیگه نا امید شده بودم. 😔😶

از طرفی بغل دستی ام تلاش میکرد که از رو من تست بزند و از من کمک بگیرد.بد جوری رو مخم بود. اکثرا وسط آزمون میرسیدند و سر و صدا میکردند.😐

در بلندگو اعلام کردند که وقت تمومه😰. باورم نمیشد. من به درس شیمی نرسیده بودم.مراقب ها پاسخ نامه را جمع کردند . قلبم به قفسه سینه ام می کوبید و فشرده میشد. دلم پایین ریخت😣 . با ترس از خواب بیدار شدم و نفسمو بیرون دادم.😓

شروع کردم به خندیدن😅 . خداروشکر که خواب بود:)

                                                                         ***

امروز 1399/5/31 یا به قول معروف روز سرنوشت ساز بود😁. صبح که بیدار شدم متوجه شدم آقای معصومی:) کل شب رو از استرس نخوابیده در صورتی که من خیلی راحت خوابیده بودم.( البته به غیر از اون قسمتی که خواب دیدیمD: ) 

دست و صورت شسته نشسته مامان و عمه مجبورم کردند دور حیاط بدوم تا خواب از سرم بپره .🏃‍♀️نمی دونن دخترشون به حدی تنبله که قابلیت اینو داره در هر شرایطی خوابش رو حفظ کنه! 😴

تو 18 سال عمری که کردم هیچ وقت 5 صبح ورزش نکرده بودم. در همون حال که میدویدم برام شعر می خوندن و تشویق میکردن که بیشتر بدوم. ( 🎵🎼خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم! یادتونه؟ خیلی ها باهاش خاطره دارن. بک گراند ورزش روز کنکورم بود😁😅) فک کنم همسایه ها به خاطر این که صبح روز جمعهاشونو بهم ریختیم کلی شاکی شدن.😜

تا می خواستم دویدن رو شل کنم و آروم برم مامان با پس گردنی به سراغم میومد.😬

(از حق نگذریم بابت تمام پس گردنی هایی که خوردم ممنونشم)

با شوخی و خنده مجبورشون کردم اونام بدون.مامان بیش از حد رفته بود تو جو و یه جورایی داشت جای استاد عبادی عزیزم 🤼‍♀️(مای کیوتی کوچ) رو پر میکرد.از حرکات کششی و نرمشی گرفته تا رقص پا و تکنیک های جذاب کونگ فو بهم میگفت. بلاخره بعد از این که از سرویس کردن دهن بنده اطمینان خاطر پیدا کردن اجازه استراحت دادن.😂😁

وارد آشپزخونه که شدم چشمام به روی میز افتاد. باورم نمیشد نون بربری با سه ا تخم مرغ زده بودن. همزمان که برا خودم لقمه میگرفتم حرف خانم حسینی تو ذهنم هجی شد. فک کنم رگ ترکی من زیادی بالاس! 😅

خلاصه بعد از این که دلی از عزا در آوردم و چای هم خوردم رفتم که آماده بشم.وارد اتاقم که شدم لحظات خوب و بدی که داشتم از جلوی چشمام گذشت.متن های منحصر به فردی که روی تکه های رنگی کاغذ نوشته بودم و چسبونده بودم روی کمد. متن هایی که مامان نوشته و پرینت گرفته بود و اتاقم رو باهاش پر کرده بود.(همه ی متن ها رو تو یه پست جدا میزارم شاید که کسی ازشون انگیزه گرفت مخصوصا یاسم🌸) 

یادم نمیره چقدر ذوق کردم😁 (بله فاطمه خانم از همون ذوق هایی که میدونیD:) وقتی اونا رو دیدم و با عشق خوندم و انرژی گرفتم و چسبوندم به دیوار پشت میز مطالعه ام. هر وقت خسته میشدم از درس یا آزمونی رو خراب میکردم به نوشته ها نگاه میکردم و بارها برای خودم می خوندم و به این فکر میکردم که مامان تمام امید و آرزو هاش به منه و بهم اطمینان داره و دلم نمی خواست امید شو نا امید کنم. 

با چشم هام اتاقم رو کنکاش کردم و سعی کردم این لحظه ها و حس و حالم رو بخاطر بسپرم.

متنی که گوشه مانیتور کامپیوتر بود نظرمو جلب کرد.یاد روزایی افتادم که موقع درس خوندن قرآن رو میزاشتم کنارم و بهش توسل میکردم و یه صفحه می خوندم و بعد شروع میکردم .

یاد اون روزی که نا امید شده بودم از خودم و آرزو هایم و نا گهان معجزه ای اتفاق افتاد.🌈🔮

تا قبل از این من هیچ وقت به آیات قرآن دقیق نمیشدم. همیشه فک میکردم یه سری چیزای تکراری و احکام هست.اینکه اگر پرهیزگار باشی میری بهشت و اگر بدکار و فاسد باشی میری جهنم.

بعد ها فهمیدم این ما هستیم که بر اساس شرایط و موقعیت هایی که در اون قرار داریم آیات قرآن رو تفسیر میکنیم و برای خودمون معنی میکنیم .

من اون روز به آیه ای بر خوردم که در من امید و انگیزه ای ایجاد کرد که بعد ها هر وقت آیه را میشنوم یا میخونم دوباره اون امید و شوق رو در خودم حس میکنم.

چشمام رو میبندم و متنی که چند لحظه پیش بهش زل زده بودم برای خودم زمزمه میکنم.

"لا نکلف نفسا الا وسعها" هیچ کس رو جز به مقدار تواناییش تکلیف نمیکنیم.

اگ هدف و آرزوم اینه که پزشک بشم پس قطعا واناییش رو دارم و می تونم بهش برسم.

یه جمله ای هست که میگه " اگر توانایی انجام کاری رو نداشتین هیچ وقت فکرش هم به ذهنتون خطور نمیکرد"

لبخند میزنم و برای بار هزارم خودمو تو لباس پزشکی تصور میکنم.👩‍⚕️

با صدای مامان به خودم میام و با سرعت نور لباس میپوشم.

مامان همیشه میگه لباس پوشیدنم خیلی طول میکشه. وقتی قصد بیرون رفتن داریم من رو از یه ساعت قبل میفرسته که حاضر شم. 

نمی دونه من در اون تایم بیشتر فکر میکنم تا لباس بپوشم. 😁😉

 

همراه من همه اعضا خانواده آماده میشن حتی ملیکا هم از خواب میگذره تا همراهیم کنه.🤔

تو ماشین تاریخ ادبیات رو هم مرور میکنم. به نظرم حتی یه تست هم میتونه بیشتر موفقیتم رو تضمین کنه.

(هر چند در کنکور تست مربوط به تاریخ ادبیات رو غلط زدم و درصد ادبیاتم 60 شد🤐)

حوزه ی آزمونم نزدیک کوه خضر و دبیرستان تیز هوشان پسرانه بود.(شهید قدوسی) . به قول یاسی "حوزه آزمون شاخیه"

در مقابل اینجا به مدرسه هایی که ما میرفتیم نمیشه گفت مدرسه بیشتر مکتب میخوره بهش😂 .

مدرسه اینا هتلی بود برا خودش .😪😑

به صف بلند بالایی که بسته بودن تا وارد جلسه بشن نگاه میکنم و آه از نهادم بلند میشه. 

من توی صف می ایستم و بعد از چند لحظه متوجه میشم که کل خانواده اومدن و کنار من ایستادن.

جووووون بابا. خانواده لاکچری و پشت و پناه شمایید بقیه اداتونو در میارن .😁

هر کس یه نظری میده و شوخی میکنه تا جو رو برای من آروم کنه. صدای خنده ما کل حیاط رو برداشته و خیلی جلب توجه میکنیم. هر از گاهی هم خانم حسینی جونم زنگ میزنه تا از قافله عقب نمونه.😆

عمه میگه : اگ گرمت شد مقنعه و مانتو رو در آر وسط آزمون.

مامان میگه: حتما خوراکی و مغزیجات و شربت عسل رو می خوری . نخورده بیرون نمیای .

ملیکا مداد هام رو تراش میکنه و میده دستم. خلاصه که حمایت کاملشون رو بهم نشون میدن و من با یه لبخند ملیح فقط نگاه میکنم و سر تکون میدم.ایدوارم جایی که صندلیم هست روبروی کولر نباشه چون به شدت حساسیت دارم و مغزم یخ میکنه و همه ی مطالب ریمو میشه :/ 

بابا میاد کنارمون و به دایره خانواده می پیونده. چهره اش نگرانه و حدس میزنم استرس داره. برای این که آرومش کنم میگم :استرس نداشته باش ددی! قول میدم خوب بدم !😉

و اینجوری میشه که صدای خنده میره بالا و بابا با چشم هایی که میخندن نگاهم میکنه.😅

مامان میگه : اونی که باید الان استرس داشته باشه تویی نه بابا!برعکس شده. این ریلکسی برای چیه؟

راستش من یادم نمیاد که برای هیچ آزمونی استرس داشته باشم . شاید به خاطر اینه که استرس واقعی رو تو مسابقات تجربه کردم. بلاخره صف تموم میشه و من دست تکون میدم و وارد میشم.

 

 

۱ ۲
می نویسم تا خالی بشم می نویسم تا فراموش نکنم . می نویسم که اثری از من در گوشه ای از دنیا باقی بماند.
Designed By Erfan Powered by Bayan