- جمعه ۹ آبان ۹۹
- ۲۱:۴۲
تعداد سوالات زیاد بود و زمان کم.وقت کافی نداشتم.سر و صدا و استرس جو به حدی بود که نمی تونستم خب تمرکز کنم.🥺
سالن انگار مراقب نداشت.فرمول ها یادم نمیومد.سوال ها رو تند تند رد میکردم.دیگه نا امید شده بودم. 😔😶
از طرفی بغل دستی ام تلاش میکرد که از رو من تست بزند و از من کمک بگیرد.بد جوری رو مخم بود. اکثرا وسط آزمون میرسیدند و سر و صدا میکردند.😐
در بلندگو اعلام کردند که وقت تمومه😰. باورم نمیشد. من به درس شیمی نرسیده بودم.مراقب ها پاسخ نامه را جمع کردند . قلبم به قفسه سینه ام می کوبید و فشرده میشد. دلم پایین ریخت😣 . با ترس از خواب بیدار شدم و نفسمو بیرون دادم.😓
شروع کردم به خندیدن😅 . خداروشکر که خواب بود:)
***
امروز 1399/5/31 یا به قول معروف روز سرنوشت ساز بود😁. صبح که بیدار شدم متوجه شدم آقای معصومی:) کل شب رو از استرس نخوابیده در صورتی که من خیلی راحت خوابیده بودم.( البته به غیر از اون قسمتی که خواب دیدیمD: )
دست و صورت شسته نشسته مامان و عمه مجبورم کردند دور حیاط بدوم تا خواب از سرم بپره .🏃♀️نمی دونن دخترشون به حدی تنبله که قابلیت اینو داره در هر شرایطی خوابش رو حفظ کنه! 😴
تو 18 سال عمری که کردم هیچ وقت 5 صبح ورزش نکرده بودم. در همون حال که میدویدم برام شعر می خوندن و تشویق میکردن که بیشتر بدوم. ( 🎵🎼خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم! یادتونه؟ خیلی ها باهاش خاطره دارن. بک گراند ورزش روز کنکورم بود😁😅) فک کنم همسایه ها به خاطر این که صبح روز جمعهاشونو بهم ریختیم کلی شاکی شدن.😜
تا می خواستم دویدن رو شل کنم و آروم برم مامان با پس گردنی به سراغم میومد.😬
(از حق نگذریم بابت تمام پس گردنی هایی که خوردم ممنونشم)
با شوخی و خنده مجبورشون کردم اونام بدون.مامان بیش از حد رفته بود تو جو و یه جورایی داشت جای استاد عبادی عزیزم 🤼♀️(مای کیوتی کوچ) رو پر میکرد.از حرکات کششی و نرمشی گرفته تا رقص پا و تکنیک های جذاب کونگ فو بهم میگفت. بلاخره بعد از این که از سرویس کردن دهن بنده اطمینان خاطر پیدا کردن اجازه استراحت دادن.😂😁
وارد آشپزخونه که شدم چشمام به روی میز افتاد. باورم نمیشد نون بربری با سه ا تخم مرغ زده بودن. همزمان که برا خودم لقمه میگرفتم حرف خانم حسینی تو ذهنم هجی شد. فک کنم رگ ترکی من زیادی بالاس! 😅
خلاصه بعد از این که دلی از عزا در آوردم و چای هم خوردم رفتم که آماده بشم.وارد اتاقم که شدم لحظات خوب و بدی که داشتم از جلوی چشمام گذشت.متن های منحصر به فردی که روی تکه های رنگی کاغذ نوشته بودم و چسبونده بودم روی کمد. متن هایی که مامان نوشته و پرینت گرفته بود و اتاقم رو باهاش پر کرده بود.(همه ی متن ها رو تو یه پست جدا میزارم شاید که کسی ازشون انگیزه گرفت مخصوصا یاسم🌸)
یادم نمیره چقدر ذوق کردم😁 (بله فاطمه خانم از همون ذوق هایی که میدونیD:) وقتی اونا رو دیدم و با عشق خوندم و انرژی گرفتم و چسبوندم به دیوار پشت میز مطالعه ام. هر وقت خسته میشدم از درس یا آزمونی رو خراب میکردم به نوشته ها نگاه میکردم و بارها برای خودم می خوندم و به این فکر میکردم که مامان تمام امید و آرزو هاش به منه و بهم اطمینان داره و دلم نمی خواست امید شو نا امید کنم.
با چشم هام اتاقم رو کنکاش کردم و سعی کردم این لحظه ها و حس و حالم رو بخاطر بسپرم.
متنی که گوشه مانیتور کامپیوتر بود نظرمو جلب کرد.یاد روزایی افتادم که موقع درس خوندن قرآن رو میزاشتم کنارم و بهش توسل میکردم و یه صفحه می خوندم و بعد شروع میکردم .
یاد اون روزی که نا امید شده بودم از خودم و آرزو هایم و نا گهان معجزه ای اتفاق افتاد.🌈🔮
تا قبل از این من هیچ وقت به آیات قرآن دقیق نمیشدم. همیشه فک میکردم یه سری چیزای تکراری و احکام هست.اینکه اگر پرهیزگار باشی میری بهشت و اگر بدکار و فاسد باشی میری جهنم.
بعد ها فهمیدم این ما هستیم که بر اساس شرایط و موقعیت هایی که در اون قرار داریم آیات قرآن رو تفسیر میکنیم و برای خودمون معنی میکنیم .
من اون روز به آیه ای بر خوردم که در من امید و انگیزه ای ایجاد کرد که بعد ها هر وقت آیه را میشنوم یا میخونم دوباره اون امید و شوق رو در خودم حس میکنم.
چشمام رو میبندم و متنی که چند لحظه پیش بهش زل زده بودم برای خودم زمزمه میکنم.
"لا نکلف نفسا الا وسعها" هیچ کس رو جز به مقدار تواناییش تکلیف نمیکنیم.
اگ هدف و آرزوم اینه که پزشک بشم پس قطعا واناییش رو دارم و می تونم بهش برسم.
یه جمله ای هست که میگه " اگر توانایی انجام کاری رو نداشتین هیچ وقت فکرش هم به ذهنتون خطور نمیکرد"
لبخند میزنم و برای بار هزارم خودمو تو لباس پزشکی تصور میکنم.👩⚕️
با صدای مامان به خودم میام و با سرعت نور لباس میپوشم.
مامان همیشه میگه لباس پوشیدنم خیلی طول میکشه. وقتی قصد بیرون رفتن داریم من رو از یه ساعت قبل میفرسته که حاضر شم.
نمی دونه من در اون تایم بیشتر فکر میکنم تا لباس بپوشم. 😁😉
همراه من همه اعضا خانواده آماده میشن حتی ملیکا هم از خواب میگذره تا همراهیم کنه.🤔
تو ماشین تاریخ ادبیات رو هم مرور میکنم. به نظرم حتی یه تست هم میتونه بیشتر موفقیتم رو تضمین کنه.
(هر چند در کنکور تست مربوط به تاریخ ادبیات رو غلط زدم و درصد ادبیاتم 60 شد🤐)
حوزه ی آزمونم نزدیک کوه خضر و دبیرستان تیز هوشان پسرانه بود.(شهید قدوسی) . به قول یاسی "حوزه آزمون شاخیه"
در مقابل اینجا به مدرسه هایی که ما میرفتیم نمیشه گفت مدرسه بیشتر مکتب میخوره بهش😂 .
مدرسه اینا هتلی بود برا خودش .😪😑
به صف بلند بالایی که بسته بودن تا وارد جلسه بشن نگاه میکنم و آه از نهادم بلند میشه.
من توی صف می ایستم و بعد از چند لحظه متوجه میشم که کل خانواده اومدن و کنار من ایستادن.
جووووون بابا. خانواده لاکچری و پشت و پناه شمایید بقیه اداتونو در میارن .😁
هر کس یه نظری میده و شوخی میکنه تا جو رو برای من آروم کنه. صدای خنده ما کل حیاط رو برداشته و خیلی جلب توجه میکنیم. هر از گاهی هم خانم حسینی جونم زنگ میزنه تا از قافله عقب نمونه.😆
عمه میگه : اگ گرمت شد مقنعه و مانتو رو در آر وسط آزمون.
مامان میگه: حتما خوراکی و مغزیجات و شربت عسل رو می خوری . نخورده بیرون نمیای .
ملیکا مداد هام رو تراش میکنه و میده دستم. خلاصه که حمایت کاملشون رو بهم نشون میدن و من با یه لبخند ملیح فقط نگاه میکنم و سر تکون میدم.ایدوارم جایی که صندلیم هست روبروی کولر نباشه چون به شدت حساسیت دارم و مغزم یخ میکنه و همه ی مطالب ریمو میشه :/
بابا میاد کنارمون و به دایره خانواده می پیونده. چهره اش نگرانه و حدس میزنم استرس داره. برای این که آرومش کنم میگم :استرس نداشته باش ددی! قول میدم خوب بدم !😉
و اینجوری میشه که صدای خنده میره بالا و بابا با چشم هایی که میخندن نگاهم میکنه.😅
مامان میگه : اونی که باید الان استرس داشته باشه تویی نه بابا!برعکس شده. این ریلکسی برای چیه؟
راستش من یادم نمیاد که برای هیچ آزمونی استرس داشته باشم . شاید به خاطر اینه که استرس واقعی رو تو مسابقات تجربه کردم. بلاخره صف تموم میشه و من دست تکون میدم و وارد میشم.